ازدواج اجباری 7 ( قسمت آخر )

تبلیغات

موضوعات

نویسندگان

پشتيباني آنلاين

    پشتيباني آنلاين

درباره ما

    یادداشت کن لذت ببر
    به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم مطالبی که در وبلاگ براتون گذاشتم مورد استفاده تان قرار بگیرد و خوشتان بیاید اگر هم از مطالب خوشتان امد یا دوست نداشتید حتما در قسمت نظرات بنویسید خوشحال میشم نظرات شما عزیزان را بدانم.این وبلاگ در تاریخ اذر ماه 1393 شروع به کار کرده برای شما دوستان عزیز.......... امیدوارم روز خوبی داشته باشید در وبلاگ بنده .

امکانات جانبی



ورود کاربران

    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 3467
    کل نظرات کل نظرات : 40
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 18

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 2406
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 2154
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 241
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 215
    آي پي امروز آي پي امروز : 802
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 718
    بازدید هفته بازدید هفته : 5379
    بازدید ماه بازدید ماه : 6919
    بازدید سال بازدید سال : 78003
    بازدید کلی بازدید کلی : 265398

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 18.221.90.184
    مرورگر مرورگر :
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز :

چت باکس


    نام :
    وب :
    پیام :
    2+2=:
    (Refresh)

پربازدید

تصادفی

تبادل لینک

    تبادل لینک هوشمند

    برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان یادداشت کن لذت ببر و آدرس yaddashtkon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

    براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین نطرات

ازدواج اجباری 7 ( قسمت آخر )

ازدواج اجباری 7 ( قسمت آخر )


كرمم گرفته بود اذيتش كنم واسه همين با انگشتم ميكشيدم رو لبش
هي دستمو ميزد كنار و ميگفت نكن
رو صورتش خم شدم وبيشتر اذيتش ميكردم
يهويي چشاش و باز كردو بهم گفت
-
ميخاري بهار ها!!! نكن ميخوام بخوابم
لبخند گنده اي بهش زدم و گفتم
-
خوب بخواب من چيكار به تو دارم
-
اينقدر سيخونكم نكن باشه؟
ابروهامو بالا انداختم
يهو ازجاش بلند شدو من و هل داد رو تخت و گفت
-
واسه من ابرو بالا ميندازي
لبخند پرعشوه اي تحويلش دادم كه خم شدو لبام و با خشونت بوسيد منم همراهيش كردم
وقتي خوب حالش و كرد ولم كرد و رو تخت كنارم دراز كشيد من و تو بغلش گرفت و فشارم داد
-
بهار


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 25 آبان 1400 ساعت: 11:31
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج اجباری 6

ازدواج اجباری 6

کاوه اروم اروم خوابش برد پتو رو روش مرتب کردم و رفتم پایین رو پله ها بودم که زنگ و زدن با چه سرعتی خودشون و رسوندن
سریع از پله ها اومدم پایین که کیانا گفت
-
مراقب باش
محلش ندادم و دوییدم سمت در حیاط
به نفس نفس افتاده بودم خدارو شکری این سگ زشتم نبود
در و باز کردم
با دیدن قیافه نوشین و علی لبخندی زدم
-
سلام
نوشین-سلام دختر چرا نفس نفس میزنی
-
دوییدم
-
چییییییییییییییییی؟با این اوضات؟
-
بیخیال بیا بریم تو علی بیا
منو نوشین جلو رفتیم کامران دم در ورودی واستاده بود
با دیدن نوشین اخم کردو سرشو تکون داد ولی با علی دست دادو با گرمی باهاش برخورد کرد
با نوشین رفتیم داخل
کیاناشون با دیدن نوشین از جاشون بلند شدن
کیانا-بهارجان معرفی نمیکنی؟
-
نوشین دوستم،کیانا خانوم
کیانا-خوشبختم عزیزم
نوشین-همچنین


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 25 آبان 1400 ساعت: 11:29
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج اجباری 5

ازدواج اجباری 5

 

-خوب بابا تو راست میگی!صبحون خوردی؟
با لحن تلبکاری گفت
-
بله خانوم همه که مثل شما نیستن تا لنگ ظهر بخوابم
واسه خودم لقمه گرفتم و گفتم
-
برو بابا،چه خبر؟
اومد رو صندلی رو به روم نشست و گفت
-
هیچی بابا خیرم کجا بود
-
حالا چرا اینقده قاطی تو سر صبحی؟
-
هیچی بابا دیشب با علی زدیم به تیپ و تارهم
-
اوه اوه،حالا واسه چی؟
-
حرف مفت میزنه خوب
همونطور که داشتم لقمم و میخوردم گفتم
-
چی میگه مگه؟
دستمال کاغدیو از رو میز پرت کرد طرفم و گفت


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 25 آبان 1400 ساعت: 11:12
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج اجباری 4

ازدواج اجباری 4

 

با این حرکتم کامران خودشو بیشتر بهم چسبوند و حلقه ی دستشو تنگ تر کرد
بعد چند دقیقه بلند شدم و شب بخیر گفتم اونم با مهربونی جوابمو داد
تصمیم گرفته بودم مثل دوتا معمولی باهاش رفتار کنم خواییش ازش بدی ندیده بودم جز همون مورد وگرنه خیلیم ادم دوست داشتنی و مهربونی بود

چند هفته بعد

تو اشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم که کامران اومد
-
بهار؟بهاری کوشی؟
از فردای اونروز رفتار هردومون بهتر شده بود
-
بله من اینجام
با سرعت اومد تو و خواست بغلم کنه که دماغم و گرفتم و گفتم
-
نیا نیا بو میدی
کامران لبخندی زدو سریع از اشپزخونه رفت بیرون
از حرکتش تعجب کردم نه به اون بهار بهارش نه به این رفتنش
اه بهار خوبه خودت گفتی بو میده دختره خل
با افکار خودم درگیر بودم که کامران با مو های خیس اومد تو اشپزخونه فهمیدم رفته دوش گرفته
لبخندی به روش زدم و گفتم
-
چیزی میخوری برات بیارم
-
اب
سرمو تکون دادمو اب و جلوش گذاشتم اونم یه نفس خورد
-
دستت طلا خانومی


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 25 آبان 1400 ساعت: 11:11
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج اجباری 2

ازدواج اجباری 2

با صدای داد بهرام فهمیدم که بابا بهشون گفت -الان باید شما به ما بگین؟فکر میکردم به عنوان بچه بزرگ خونواده یکم ارزش داشته باشم حالا که هرچی خواستین شده اومدین نظر مارو میپرسین اره؟ بهراد-یعنی چی بابا یعنی ما اینقده بی غیرت شدیم که بذاریم خواهرمون با یه همچین ادم اشغالی عروسی کنه تو خواب ببینه پسره الدنگ
بابا-چه خبرتونه صداتون و تو خونه من نبرین بالا من اجبارش نکردم خودش خواسته بهراد-غلط کرده دختره بیشور مگه دست خودشه بهار کدوم گوری بیا ببینم بابا-بهراد مراقب حرف زدنت باش با خواهرت درست صحبت کن بهرام-نه بابا بذار من باید تکلیفمو با این دختره خیره سر روشن کنم واسه من سرخود تصمیم میگیره صدای پاشو که به اتاق نزدیک میشد میشنیدم با برخورد در به دیوار از جا پریدم همونطور که بهرام یه قدم جلو میومد من میرفتم عقب -واسه من بزرگ شدی ؟ها؟واسم تصمیم ازدواج میگیری دختره ی اشغال حالیت میکنم کمربندی که دستش بود اورد بالا من از بس عقب رفته بودم خورده بودم تو دیوار با ترس داشتم بهش نگاه میکردم
با اولین ضربه ای که زد دادم رفت هوا
-
باباااااااااااااااااااااا اا بابا-بهرام به خدا قسم به روح بنفشه قسم دستت بهش بخوره من میدونم باتو تمام حرمتارو میشکنم بهرام با نفرت نگاشو ازم ن که رو زمین افتاده بودم و گریه میکردم گرفته و ازخونه زد بیرون بابا اومد بغلم کرد سرمو گذاشتم رو سینه بابا و ازته دل زار زدم -گریه نکن دخترم دستش بشکنه که روت بلند شد ،گریه نکن عزیز دلم اون شب گذشت بابا به سپهری رضایتش و اعلام کرده بود از اونروز تا حالا نه بهرام تحویلم میگرفت نه بهراد خیلی احساس بدی داشتم قرار بود امشب سپهری بیاد خونه تا بابا صحبتاشون و بکنن توی اتاقم نشسته بودم به بدبختیام فکر میکردم -ابجی به باران نگاه کردم -میشه بغلت بخوابم ؟ -چرا؟ -نمیدونم ولی خیلی میترسم دستامو باز کردمو بارانم اومد تو بغلم اروم خوابید موهاش و از جلوی صورتش زدم کنار قیافش تو خواب خیلی معصوم میشد عینهو فرشته ها مگه من میتونستم یه روزم ازین فرشته کوچولو دور باشم


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 25 آبان 1400 ساعت: 11:10
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج اجباری 1

ازدواج اجباری 1

تازه از مدرسه تعطیل شده بودم تو راه خونه بودم سرکوچه با سارا خدافظی کردم خونه ی ما یکی از نقاط پایین

شهر بود یه خونه ویلایی حیاط دار با دیدن bmw سفید رنگی که در خونه پارک شده بود تعجب کردم تو این محله هیچکی از این ماشینا نداشتم اونم ماشینی که جلوی خونه ما پارک شده باشه با تعجب رفتم تو خونه دو جفت کفش مردونه در خونه گذاشته بود در رو باز کردم ورفتم تو خونه ما طوری بود که پذیرایی و نشیمن یکی بود برای اینکه بری تو اتاقا باید ازونجا رد میشدی با کنجکاوی رفتم تو با دیدن دوتا پسر جوون که روی زمین نشسته بودن دیگه خیلی تعجب کردم با شک نگاشون کردمو سلام دادن اونام با شک جوابمو دادن سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم باران کوچولوی من تو اتاق با لباسای مهدش خوابش برده بود اروم بوسیدمش و لباساش و طوری که بیدار نشه در اوردم لباسای خودمم عوض کردم و رفتم توی اشپزخونه بازم باید ازجلوی اون دوتا مرد رد میشدم این دفعه باباهم روبه روش نشسته بود به بابام سلام کردم که با مهربونی جوابمو داد رفتم تو اشپزخونه و بابا رو صدا زدم -بابا؟ -جانم؟ -میشه چندلحظه بیاین؟ -اره بابا اومد -جانم؟ -اینا کین بابا؟ یه اهی کشید که جیگرم خون شد -همون طلبکارامم دخترم الان دوهفته از مهلتی که بهم دادن گذشته اومدن پولشونو بگیرن با ناراحتی به بابا نگاه کردمو گفتم -حالا میخواین چیکار کنین؟؟


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 25 آبان 1400 ساعت: 11:6
می پسندم نمی پسندم

در همسایگی گودزیلا-قسمت دهم

در همسایگی گودزیلا-قسمت دهم

در همسایگی گودزیلا-قسمت دهم

تیتراژ اول فیلم درحال پخش شدن بود...ناموساً بادیدن تیتراژش ازترس زهرترک شدم!!
یه صفحه سیاه بودکه اسمای بازیگراروش نوشته می شد...تواین بینم یه چیزی شبیه روح یاشایدم جنی چیزی ردمی شد...یه آهنگم پخش می شدکه هی یکی توش هوهو می کرد!!
بابافیلمه هنوزشروع نشده من اینجوری گرخیدم،وقتی شروع بشه می خوام چه خاکی توسرم کنم؟!
میمردی قُمپُزدرنمی کردی که من نمی ترسم وعاشق فیلمای ترسناکم؟!بابامن غلط کردم...من چیزخوردم...من به گوردوس دختررادوین خندیدم...من وچه به فیلم ترسناک،اونم ازنوع آمریکایی؟!
نگاهی به رادوین انداختم که خونسردوبی تفاوت خیره شده بودبه صفحه تلویزیون وتق تق تخمه می شکوند...دستم ودراز کردم سمت ظرف تخمه تاشایدباخوردن تخمه یه ذره ازترسم کم بشه...یه مشت برداشتم وشروع کردم به تخمه خوردن!!
یه کوسن روی مبل بود...کوسن وروی روی پام گذاشتم تااگه ترسیدم فشارش بدم یه ذره ازترسم کم بشه...

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 1 آذر 1399 ساعت: 12:4
می پسندم نمی پسندم

در همسایگی گودزیلا-قسمت نهم

در همسایگی گودزیلا-قسمت نهم

در همسایگی گودزیلا-قسمت نهم

رادوین باچشمای گردشده بهم زل زدوباتجب گفت:چته دیوونه؟!چراجیغ میزنی؟!خل بودی خل ترشدیا!!!
اخمی کردم وازجام بلندشدم...به سمتش رفتم وگفتم:وقتی بهت می گم خوب نشده یعنی خوب نشده پس هی نگوشکسته نفسی نکن...من چه شکسته نفسی دارم که باتو بکنم هان؟!می گم بدشده آقاجان...خیلیم بدشده!!
لبخندی روی لبش نشست وگفت:ای بابا...انقدخودت ودست کم نگیر!!مرغ دیروزت خیلی خوشمزه بود.مگه میشه غذای امشبت بدمزه باشه؟!حتماخوش مزه اس.
ودستش وبردسمت درقابلمه وقبل ازاینکه من بتونم عکس العملی نشون بدم،خیلی سریع درش وبرداشت!!!
چشمتون روزبدنبینه...وقتی نگاهش افتادبه اون کرمای مریض بدحال رنگ پریده چشماش شدقددوتاسیب زمینی!!!
درحالیکه به ماکارونی زل زده بود،باتعجب گفت:این چیه؟!
ازسرناچاری لبخندی زدم وگفتم:قراربودماکارونی باشه!!

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 1 آذر 1399 ساعت: 12:0
می پسندم نمی پسندم

در همسایگی گودزیلا-قسمت هشتم

در همسایگی گودزیلا-قسمت هشتم

در همسایگی گودزیلا-قسمت هشتم

ستم ودراز کردم واشکاش وپاک کردم...لبخندتلخی بهم زدوگفت:هنوزم می خندم رها!!همیشه...جلوی همه...جلوی مامان...بابا...آروین...مهسا!! ولی دلم خیلی پره...دلم گرفته...(زیرلب ادامه داد:)خیلی وقت بودکه همه چی وتودلم ریخته بودم ولی امروز وقتی اومدم پیش تونتونستم جلوی اشکام وبگیرم که نبارن!!
وقطره اشکی ازچشماش جاری شدکه خیلی سریع باپشت دست پاکش کرد...هیچ وقت آرش وانقد داغون ندیده بودم!!بسوزه پدرعاشقی...
توچشماش نگاه کردم و مهربون گفتم:می خوای خودم برم باخاله حرف زنم؟!
پوزخندی زدوگفت:چه فرقی می کنه؟!توبری یامن یاهرکس دیگه حرف مامان یکیه!!
سرش وانداخت پایین ورفت توفکر...منم بهش خیره شده بودم...کلافه اس...ناراحته...دلش گرفته!!خاله داره نامردی می کنه...مهسادخترخیلی خوبیه...حالاچون بابانداره وپولدارنیست آرش بایددورش وخط بکشه؟!!کاش خاله یه ذره به دل بچشم فکرمی کرد...کاش حالش ودرک می کرد...آرش واقعاحالش بده...

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 1 آذر 1399 ساعت: 11:58
می پسندم نمی پسندم

در همسایگی گودزیلا-قسمت هفتم

در همسایگی گودزیلا-قسمت هفتم

چی؟!!مامان چی داره میگه؟!قراره من وتنهابذاره وکجابره؟!!
حالش خیلی بدبود...به چشمام خیره شده بودواشک می ریخت...
مهربون گفتم:مامانم بگوچی شده!!توروبه خدابگو...چرامی خوای من وتنهابذاری؟!کجامی خوای بری؟؟؟
نفس عمیقی کشیدوباپشت دستش اشکاش وپاک کرد...بالحنی که غم توش موج می زدگفت:رهاعزیزم...تو...تونمی تونی بامابیای لندن!!
رسماً هنگ کرده بودم!!یعنی چی؟؟!!برای چی نمی تونم باهاشون برم؟؟تنهایی اینجابمونم که چی بشه؟؟!
باتعجب گفتم:حالت خوبه مامان؟؟!چی داری میگی؟واسه چی من نمی تونم باهاتون بیام؟!
-
قربونت برم عزیزم...اومدن توهیچ چیزی پشتش نداره جزاینکه اعصابت وداغون می کنه...جزاینکه حالت وبدمی کنه...اگه توبامابیای بایدشاهدزجرکشیدن ساراباشی...بایدغصه خوردن اشکان وببینی ودم نزنی!!می فهمی چی میگم؟!من توروبهترازخودت می شناسم عزیزدلم...می دونم دیدن طاقت ناراحتی اشکان ونداری...می شناسمت.خودم بزرگت کردم...می دونم نمی تونی حال بداشکان وببینی...توجونت به جون داداشت بسته اس...چجوری می تونی غم وغصه اش وببینی ودم نزنی؟!هان؟!اگه زجرکشیدنش وببینی داغون میشی!!

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 1 آذر 1399 ساعت: 11:54
می پسندم نمی پسندم

در همسایگی گودزیلا-قسمت ششم

در همسایگی گودزیلا-قسمت ششم

در همسایگی گودزیلا-قسمت ششم

رادوین همه آب پرتقالم و خورده بود وحالام داشت آیس پک می خورد.
جیغی کشیدم وگفتم:توبه چه حقی به اونا دست زدی؟!
رادوین بی توجه به من،ته آیس پک و هم درآرود.تاجایی که صدای خ خ نی دراومد.
لیوان خالی و روی میز انداخت و روبه من گفت:خوشمزه بود!
عصبانی نزدیک ترشدم و سر جام نشستم.
روبه رادوین گفتم:تواگه آب پرتقال و آیس پک می خواستی،خودت سفارش می دادی.چرا مال من و خوردی؟!
نیم نگاهی به امیرو ارغوان انداختم تا لااقل اونا به دادم برسن ولی ای دل غافل!!!
امیر وارغوان اونقدر حواسشون به حرف زدنشون بود که اصلا متوجه قضیه نشده بودن.
پوفی کشیدم و روبه رادوین گفتم:نگفتی؟!چرا مال من و خوردی؟

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 1 آذر 1399 ساعت: 11:52
می پسندم نمی پسندم

در همسایگی گودزیلا-قسمت پنجم

در همسایگی گودزیلا-قسمت پنجم

در همسایگی گودزیلا-قسمت پنجم


ارغوان لبش و به دندون گرفت وباچشم وابرو بهم فهموندکه چرت نگو!!
شیدا همون طورکه توبغل ارغوان اشک می ریخت،گفت:کاش مرده بود.کاش مرده بود رها!!!!
ارغوان بامهربونی گفت:چی شده شیدا جون؟
شیدا باگریه گفت:شهاب بایکی دگیه رفیق شده.دیگه بهم زنگ نمی زنه، جواب تلفنام و نمیده...دیگه دوسم نداره اراغوان!!دارم داغون میشم...من بدون شهاب زنده نمی مونم ازغوان!!!نمی تونم بدون شهاب زندگی کنم.ارغوان من...
ودیگه نتونست ادامه بده وبه هق هق افتاد.

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: شنبه 1 آذر 1399 ساعت: 11:44
می پسندم نمی پسندم

در همسایگی گودزیلا-قسمت چهارم

در همسایگی گودزیلا-قسمت چهارم

در همسایگی گودزیلا-قسمت چهارم

باخنده گفتم:چه خوشگل شدی عوضی!
ازتوی آینه نگاهی به ارغوان انداختم.هم خودش خیلی خوشگل بود وهم باآرایشی که الان داشت خوشگل شده بود!پوست گندمی،چشمای کشیده مشکی وبینی خوش فرم ولب قلوه ای.یه آرایش ملایمم کلی چهره اش و تغییر داده بود!!!
پایین موهای لختش و کمی فرکرده بود.موهاش تا شونه اش می رسیدن.موهای قهوه ای سوخته که خیلی چهره اش و معصوم می کرد.تاپ بادمجونی پشت گردنی پوشیده بودکه باهم خریده بودیم. حسابی بهش میومدوهیکل خوش فرمش و به نمایش می گذاشت.شلوار جین مشکی هم پوشیده بود.صندل بادمجونی پاشنه 5 سانتی هم پاش بود.خلاصه محشر بود.

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 27 آبان 1399 ساعت: 12:6
می پسندم نمی پسندم

در همسایگی گودزیلا-قسمت سوم

در همسایگی گودزیلا-قسمت سوم

در همسایگی گودزیلا-قسمت سوم

خندیدم و گفتم:بعله دیگه.تواز خودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!
ارغوان خنده ای کردو گفت:چه خبرا منگول جون؟!
-
هیچ،جز دوری ز یار ودل تنگی های شبانه!
ارغوان باخنده گفت:اوهو...چه ادبی!حالا چرا دل تنگیای شبانه؟!نمیشه روزانه باشه؟!
خندیدم و بالحن لاتی مخصوص به خودم گفتم:دِ نَ دِ نمیشه!من کلاً با روز حال نمیکنم،دل تنگی باس شبونه باشه!

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 27 آبان 1399 ساعت: 12:5
می پسندم نمی پسندم

درهمسایگی گودزیلا-قسمت دوم

درهمسایگی گودزیلا-قسمت دوم

درهمسایگی گودزیلا-قسمت دوم

دون اینکه بهش محل بدم ازجام بلند شدم و به سمت در رفتم.اونم دنبالم میومد.اَه...چقدکنه اس.سعی کردم به اعصابم مسلط بشم.چندتا نفس عمیق کشیدم تاخودم و برای نبردپیش روم آماده کنم!رادوین الکی دنبال من راه نمیفتاد.حتمادوباره می خوادیه کل کل جدید راه بندازه...دلم نمی خواست بهش محل بدم...اگه من بهش توجه نکنم اونم خیط میشه ومیره پیِ کارش!!بااین اعصاب داغون من غیرممکن بودکه بتونم دربرابر رادوین وتیکه هاش ساکت باشم اما اعصابم غلط کرده باهفت جدش!
باخنده به من نگاه کردوگفت:چرا خودت وسبک می کنی انقدر ناز یه پسرو می کشی؟!

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 27 آبان 1399 ساعت: 12:3
می پسندم نمی پسندم

رومان در همسایگی گودزیلا اول

رومان در همسایگی گودزیلا اول

در همسایگی گودزیلا

مقدمه

یکی تویی و یکی من

با این ماه که هنوز هم این شهر را تحمل می کند

همین سه تا بس است..

حتی اگر ماه هم نبود

من قانعم

به یک تو و یک من..

مگر میان تو و ماه فرقی هم هست؟!

ای کاش بود..

آن وقت شاید همه چیز جز تو معنایی داشت..

اما…حالا که ندارد..

حالا همه چیز تویی..

تمام شعرهایی که با عشق می خوانم..

تمام روزهای خوب..

تمام لبخندهای من..

تمام گناه های با لذت..

تمام زندگی..

همه چیز تویی

..

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 27 آبان 1399 ساعت: 12:0
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 21

رومان افسونگر 21

افسونگر 21

- مت!!! 
مت زیر چشمی نگام کرد و گفت:
-
چیه؟!!
-
نکنه بهش آدرس منو گفتی؟
-
معلومه که نگفتم!
-
اون تو رو از کجا پیدا کرد؟!! وای خدای من ... 
-
پیدام نمی کرد جای سوال داشت! اون شب که من زنگ زدم روی گوشی تو اسمم افتاد! منو از قبل می شناخت ... مگه نه؟
-
خوب آره ... ولی از کجا فهمید تو همون متی؟ 
-
تیری در تاریکی ... بعدش هم بالاخره همکارمه ... دفترم رو پیدا کرد و اومد سر وقتم ... 
دست ربه کار رو که مشغول گذاشتن یخ زیر چشم کبود شده اش بود رو پس زد و گفت:
-
آروم ... درد می گیره!
با ترس گفتم:
-
خوب؟!!
-
هیچی دیگه ... آقا مثل ببر زخمی تشریف آوردن داخل دفتر و بی توجه به جیغ و دادای منشی بیچاره اومد توی اتاق من ... مراجع هم داشتم اون موقع!
-
خوب؟
-
خیلی رسمی از مراجعم خواست تنهامون بذاره ... بعد در اتاق رو کوبید به هم ... اومد طرف من و گفت:
-
فقط بگو کجاست!!!
گفتم:

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 13:11
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 20

رومان افسونگر 20

افسونگر 20

- کجا می خوای بری؟!!! حق نداری پاتو از خونه من بذاری بیرون .... الان هم می ری خونه تا بیام با هم حرف بزنیم ... فهمیدی؟
مثل خودش داد کشیدم:
-
نه! نفهمیدم و هیچ وقت هم نمی فهمم ... همینطور که تو نفهمیدی با من چی کار کردی! کاری که بهت گفتم رو می کنی وگرنه دیگه هیچ وقت منو نمی بینی ... می دونی که تهدیدم الکی نیست ... همینطور که داغ مامانم موند روی دل بابات داغ منم می مونه روی دل تو ... شده باشه کاری که مامانم کرد رو می کنم و زن یه نفر دیگه می شم اما دیگه تو خونه تو بر نمی گردم ... تو و اون خونه ات و آدمای توش مفت چنگ همدیگه ... یک ساعت بیشتر منتظر نمی مونم ... بعد از اون گوشیمو خاموش می کنم و خودمو گم و گور می کنم ...
مهلت حرف زدن بهش ندادم و گوشی رو قطع کردم ... برای اینکه بیشتر اذیتش کنم همون لحظه گوشیم رو خاموش کردم و وارد پارک شدم ... روی نیمکتی نشسته و به درخت های سر سبز روبروم خیره شدم ... اصلا نمی دونستم می خوام چی کار کنم! از روی لج و لجبازی یه تصمیمی گرفته بودم اما فکر آینده نبودم ... یک سال از درسم مونده بود هنوز ... می خواستم سر کار هم برم ... مستقل هم بشم ... خدا می دونست که چه آینده ای در انتظارمه! اما مصمم بودم که حتما اون کار ها رو انجام بدم ... دنیل باید تنبیه می شد حتی اگه شده به قیمت از دست دادن من ... بعد از گذشت یک ساعت گوشیمو روشن کردم ... هنوز یک دقیقه از روشن شدن گوشیم نگذشته بود که زنگ خورد ... خودش بود ... زیر لب زمزمه کردم:

 

 



 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 13:9
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 19

رومان افسونگر 19

افسونگر 19

 

زنگ رو زدم و منتظر موندم ... صدای نگهبان بلند شد:
-
شما؟
جلوی دوربین ایستادم و گفتم:
-
افسون هستم ... 
چند لحظه مکث شد اما بالاخره در رو باز کرد .. همه شون منو خوب می شناختن ... همین که وارد شدم صدای پارس سگ ها بلند شدم و از خونه هاشون زدن بیرون ... سه سگ غول پیکر از بهترین نژاد ها ... اما بعد از چند پارس برگشتن سر جاشون ... اونا هم منو خوب می شناختن ... چمدونم رو کشیدم روی سنگ ها و راه افتادم سمت عمارت ... باغبونا و نگهبان با تعجب نگام میکردن ... منم بی توجه به همه شون در حالی که سرم رو بالا گرفته بودم به راهم ادامه دادم ... هنور به جلوی پله ها نرسیده بودم که در باز شد و دایه هراسون خارج شد ... نگهبان کار خودشو خیلی خوب انجام داده بود ... من منتظرش بودم ... پس خونسردانه رفتم از پله ها بالا ... دایه اومد جلوم و با تعجب گفت:
-
افسون؟
الان وقت پس دادن درسهایی بود که از خودش یاد گرفته بودم ... سرمو بالا تر گرفتم ... یه تای ابروم رو کمی بالا دادم و گفتم:
-
بله دایه ... نکنه کهولت سن باعث شده منو از خاطر ببرین!
بعد از این حرف از کنارش رد شدم و گفتم:
-
بگین یه نفر چمدونم رو بیاره بالا ... 
صاف راه می رفتم ... شق و رق ... اندکی خرامان و با ناز ... سینه سپر ... صدای دایه از پشت سرم بلند شد:
-
صبر کن! کجا داری می ری تو؟ تو اینجا چی کار می کنی؟
سر جام چرخیدم ... یعنی که تعجب کردم ... بعد از چند لحظه مکث آروم چرخیدم ... چمدون رو رها کردم ، چشمامو ریز کردم و گفتم:

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 13:7
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 18

رومان افسونگر 18

افسونگر 18

با صدای امیر عرشیا از فکر خارج شدم:- یادمه قبل از اینکه بیای در شرف ازدواج بودی ... می تونم بدونم چی شد که به هم خورد؟سعی می کرد ولوم صداش رو در حدی نگه داره که من عصبی نشم ... باز دوباره چشمامو بستم ... می دونستم که یه روز در مورد این جریان مجبور به توضیح می شم ... با این حال گفتم:- نه نمی تونی بدونی چون به تو ربطی نداره ...- افسون!- فرض کن مرد ... - اگه خفه بشه خیلی راحت ترم ...چشمامو باز کردم و بی توجه به صدام که حسابی بلند شده بود گفتم:- فعلا که اگه تو خفه بشی خیلی بهتره !یه لحظه همه جا سکوت شد ... همه سرها چرخیده بود سمت ما دو نفر ... قبل از اینکه کسی فرصت کنه حرفی بزنه خودم رو با عصام کشیدم بالا و راه افتادم سمت اتاقم ... ***یک ماه دیگه هم گذشت ... روز به روز افسرده تر می شد ... فکر دنیل لحظه ای راحتم نمی ذاشت ... مگه نمی گفتن از دل برود هر انکه از دیده برفت؟ پس چرا دنیل از دل من نمی رفت؟ بلکه روز به روز بیشتر خودشو به دیواره های دلم می چسبوند ... داشتم تو حیاط قدم می زدم ... اما همه فکرم دنیل بود ... رفتم سمت نیمکتی که دنیل روش نشسته بود ... نشستم و پاهامو دراز کردم ... هنورم پام هر از گاهی تیر می کشید ... تازه از گچ خلاص شده بودم ... صدای نادیا از پنجره سرم رو به اون سمت چرخوند:- افسون! بیا تو ... سرما برای پات خوب نیست ....سرمو تکون دادم و گفتم:- می یام ...نادیا که رفت تو خیره شدم به آب حوض ... هوا سرد بود اما نه اونقدر که یاد و خاطره دنیل نتونه وجودمو گرم کنه ... دلم براش خیلی تنگ شده بود ... خیلی زیاد ... زده بود به سرم قید همه چیو بزنم و برگردم انگلیس ... چی کارم می کرد؟ فوقش دوباره منو به زور بر می گردوند ... مهم نبود! مهم این بود که می تونستم ببینمش ... از جا بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن ... پای شکسته ام هنوز رروی زمین کشیده می شد ... - افسون ...-

 

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 13:6
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 17

رومان افسونگر 17

افسونگر 17

امیر عرشیا دختر دیگه ای رو جلو کشید و گفت:- این دختر خله هم تاراست ... خواهر من!تارا اومد جلو ... شونزده هفده ساله می زد! با لبخند باهام دست داد و گفت:- اولا که به خونه خوش اومدی دختر عمه دوما به حرفای این امیر عرشیا گوش نکن که از هم خل تر و روانی تر تو این خونه خودشه!حورا داد زد:- ایول! راست می گه!اینبار دیگه خنده ام گرفت ... اما همه اینا باعث نمی شد حضور دنی و علت حضور خودم رو توی اون خونه از یاد ببرم ... چرخیدم سمت دنی و به انگلیسی گفتم:- باید همه حرفاشون رو برات ترجمه کنم دنی ، از من خل تر هم پیدا می شه!دنیل لبخند زد ... اما لبخندش فوق العاده تلخ بود که تلخی جدایی رو با همه عذاب هاش بهم یاداوری کرد ... لبخند از روی صورتم پر زد و نگاه به امیر عرشیا کردم که مرموذانه و به انگلیسی گفت:- چقدر می دی لوت ندم! اینا بفهمن چی گفتی با لباس می خورنت!به فارسی گفتم:- منو نترسون! من از هیچی نمی ترسم ... حضورم هم اینجا ...خواستم بگم دائمی نیست که دنیل از پشت سرم گفت:- بهتر نیست بقیه مراسم رو ببرین داخل؟!امیر عرشیا که تنها کسی بود که متوجه حرف دنیل شده بود گفت:- الان الان! الان تموم می شه ... و سریع گفت:- این یکی دختره هم اسمش نگینه! دختر اون یکی خاله ات ... راستی مامان حورا و نادیا خاله افشیده و مامان نگین ، خاله افروز ...حسابی گیج شده بودم .. نگین با خنده گفت:- کم کم یاد می گیری ... مامان افرزو من عمرا تو رو به حال خودت بذاره!خاله افروز لبخند کمرنگی زد و با بغض کرد ... بی توجه به اونا که توی دلم همه شون رو مقصر می دونستم باز نگامو دوختم به امیر عرشیا ... اونجا دو تا پسر هم ایستاده بودن .. یکی هم سن امیر عرشیا و یکی دیگه کم سن و سال تر ... امیر عرشیا پسر کم سن و ساله رو جلو

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 13:4
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 16

رومان افسونگر 16

افسونگر  16

هیچ کدوم قصد نداشتیم حرف بزنیم ... انتهای سالن یه میز دو نفره قرار داشت با دو تا صندلی ... چسبیده به دیوار ... زیر یکی از دیوار کوب ها ... و روی میز یه کیک کوچیک بنفش رنگ ... دنیل دستم رو کشید وسط سالن ... خم شد از روی میز پذیرایی کنترل استریو رو برداشت و روشنش کرد ... بازم صدای موسیقی مورد علاقه من ... اما اینبار با صدای خودم ... با تعجب به دنیل نگاه کردم و اون بهم لبخند زد ... کمی خم شد و با صدای آهسته گفت:- با من می رقصی؟سرمو چند بار به نشونه مثبت تکون دادم و لبهامو کشیدم توی دهنم ... دستش دور کمرم حلقه شد و من توی آغوشش گم شدم ... کنار لاله گوشم با نفس های گرمش زمزمه کرد:- دیگه هرگز با کسی جز تو نمی رقصم!و من بی اختیار گفتم:- منم ...کمرم رو فشار داد و من بیشتر بهش چسبیدم ... سرم رو روی سینه اش گذاشت ... یکی از دستاش فرو رفت توی موهام ... باز صداش بلند شد:- جعد این موها دنیای منه ...سرمو گرفتم بالا ... چشماش روشن تر از همیشه شده بودن ... عین خودش آروم گفتم:- و رنگ این چشما دنیای من ...چشماشو با لذت بست و لبخند زد ... باز سرم رو توی سینه اش پنهان کردم ... چه آرامشی داشتم توی آغوشش ... بازوهامو با دستاش لمس کرد و گفت:- چه حسی داری؟- آرامش ...- و؟- اعتماد ...- و؟- امنیت ...-

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 13:2
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 15

رومان افسونگر 15

افسونگر 15

 

- مت!!!
مت زیر چشمی نگام کرد و گفت:
- چیه؟!!
- نکنه بهش آدرس منو گفتی؟
- معلومه که نگفتم!
- اون تو رو از کجا پیدا کرد؟!! وای خدای من ...
- پیدام نمی کرد جای سوال داشت! اون شب که من زنگ زدم روی گوشی تو اسمم افتاد! منو از قبل می شناخت ... مگه نه؟
- خوب آره ... ولی از کجا فهمید تو همون متی؟
- تیری در تاریکی ... بعدش هم بالاخره همکارمه ... دفترم رو پیدا کرد و اومد سر وقتم ...
دست ربه کار رو که مشغول گذاشتن یخ زیر چشم کبود شده اش بود رو پس زد و گفت:
- آروم ... درد می گیره!
با ترس گفتم:
- خوب؟!!

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 13:0
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 14

رومان افسونگر 14

افسونگر 14

ضربه ای به در اتاق خورد ... سرم رو از روی کتابم برداشتم و گفتم:- بفرمایید ...ژولیت اومد تو و گفت:- سلام خانوم ...- سلام ... کاری داشتی؟- آقا فرمودن اگه مایلین برین کنار ساحل حاضر بشین ... - کنار ساحل برای چی؟- من اطلاعی ندارم خانوم ...- دنیل الان کجاست؟- توی اتاقشون هستن خانوم ...- دوروثی هم هست؟- نخیر ایشون تو اتاق خودشون هستن ... دارن حاضر می شن.- خیلی خب می تونی بری ... خودم باهاش صحبت می کنم.یه کم خم شد و رفت از اتاق بیرون ... از جا بلند شدم ... بدون لحظه ای مکث رفتم سمت در بین دو اتاق و بازش کردم ... دنیل حاضر و اماده روی یکی از مبل های اتاقش نشسته بود و داشت با موبایلش حرف می زد ... با دیدن من اشاره کرد منتظر بمونم. رفتم نشستم کنارش و منتظر شدم تا تماسش رو قطع کنه. مشخص بود که تماسش کاریه ... وقتی قطع کرد سریع گفتم:- سلام عرض شد ...باز توی پوسته جدیت خودش فرو رفته بود ... بعد از اون شب بازم موضعش این شده بود که از من دوری کنه. منم تصمیم داشتم کمی ازش فاصله بگیرم ... این دور شدن ها و نزدیک شدن ها برای جلب توجهش مفید بود ..***بند ساعتش رو محکم کرد و گفت:- سلام ...- می خواین برین ساحل؟- درسته ...- با دوروثی ...- بله ...- برای چی؟- دوروثی میخواد برنزه کنه ...ناخوداگاه لبام به پوزخند کج شد ... دنیل اخماش در هم شد و گفت:- باز اسم دوروثی اومد قیافه تو پر از تمسخر شد؟- وقتی اسم منو هم جلوی اون می یاری قیافه اون این شکلی می شه.- اون حق داره!با تعجب نگاش کردم ... زل زد توی چشمام و گفت:- اون فکر می کنه محبت همسرش رو با یه نفر شریک شده! اما تو چی؟ تو باید به همین نصف محبت هم راضی باشی ...سعی کردم طبیعی باشم ... حسابی جا خورده بودم ... اما دنیل حق داشت! داشت از موضع قدرت باهام برخورد می کرد. این یه مکانیزم دفاعی بود ... باید درک می کردم ...

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 12:59
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 13

رومان افسونگر 13

افسونگر 13


کیفم رو انداختم روی دوشم و از جام بلند شدم. بچه ها داشتن دو تا دو تا یا سه تا سه تا می رفتن از در کلاس بیرون. مغرورانه سرم رو گرفتم بالا و رفتم سمت در. وقتی دیدم نمی تونم دوست خوبی توی دانشگاه برای خودم پیدا کنم کلا بیخیال شدم و سعی کردم غرورم رو حفظ کنم. داشتم می رفتم بیرون که صدای متیو باعث شد سر جام بایستم ...
-
افسون ...
چرخیدم به طرفش و به سردی گفتم:
-
مت ... من قرار دارم باید برم ...
-
زیاد وقتت رو نمی گیرم افسون ... فقط می خواستم ...
-
می خواستی چی؟ می خوای حرفای قبلت رو دوباره تکرار کنی؟ که از من خوشت اومده؟ بیخیال مت ... من به درد تو نمی خورم!
-
آخه چرا؟ تو هیچ وقت دلیلی برای من نمی یاری!

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 12:57
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 12

رومان افسونگر 12

افسونگر 12


دنیل با تعجب زل زد توی چشمام، اما من چشمامو دوختم به لبای قلوه ای و خوش فرمش. صدای نفس های بلندش رو می تونستم بشنوم و داغیش رو می تونستم روی صورتم حس کنم. چشمام رو ما بین لبهاش و چشماش به نوسان اوردم. دنیل هم یه لحظه خیره شد به لبهام. زمزمه کردم:

-
دوستت دارم دنی ...
یه دفعه سرش رو اورد پایین و من چشمامو بستم. می دونستم دنیل شکست خورده. هنوز لباشو حس نکرده بودم که کسی به در ضربه زد، همزمان صدای دایه بلند شد:
-
افسون! توی اتاقت هستی؟

 



 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 12:56
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 11

رومان افسونگر 11

افسونگر 11

وقتی رفتن دوباره چسبیدم بهش و گفتم:
-
گور بابای همه! دنیل خودمو عشقه!
با خشم نگام کرد و گفت:
-
مجبور بودی اونقدر بخوری که اینقدر مست بشی؟! می خوای آبرومون رو ببری؟
از ته دل قهقهه زدم. خندیدن لازمه مستی بود. یه خونواده دیگه بهمون نزدیک شدن. بازم مراسم خداحافظی و تشکر. بعد از اونا جیمز اومد سمتمون. بیچاره توی چشماش یه غم خاصی بود. نمی دونستم دلیلش چیه برام هم اهمیتی نداشت. با دنیل دست داد و جلوی من ایستاد. سکسکه کردم انگشتم رو چند بار جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
-
یادتون باشه به من نگفتین چه جوری با هم دوست شدین. من که می دونم اینجا یه خبری ... هست!
جیمز پوزخندی زد و گفت:
-
هیچ خبری نیست! خیالت راحت ... 
دنیل منو کشید سمت خودش و گفت:
-
خوشحال شدیم دیدیمت جیمز ...

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 23 آبان 1399 ساعت: 12:52
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 10

رومان افسونگر 10

افسونگر 10

ابرویی بالا انداختم و گفتم:- فکر می کردم موی کوتاه دوست داری! با توجه به دوروثی ...با کمال خونسردی گفت:- برای همسرم موی کوتاه دوست دارم، اما برای دخترم نه ...تظاهر کردم به اینکه ناراحت شدم، دستش رو محکم پس زدم و با فاصله ازش ایستادم. آروم صدام زد:- افسون ...جواب ندادم و دست به سینه شدم. دوباره صدام کرد و حس کردم کمی هم بهم نزدیک شده:- افسون جان!صورتم رو برگردوندم، صدای خنده اش رو شنیدم، اما بازم عکس العملی نشون ندادم. دستم رو کشید و گفت:- دختر، فکر نمی کنی برای قهر و آشتی یه کم سنم زیاد باشه؟بازم نگاش نکردم، گفت:- افسون، اگه حرف بزنی بهت یه خبر خوب می دم ...یه قدم ازش فاصله گرفتم، انگار صبرش سر اومد، چون با یه حرکت منو چرخوند و کشید تو بغلش. دست و پا زدن هم فایده ای نداشت، چون حبسم کرده بود. در گوشم با صدای خشنی گفت:- هیچ وقت حق نداری با من قهر کنی، هیچ وقت ... فهمیدی؟با انگشتم زیر گردنش رو لمس کردم و آروم گفتم:- دنی، من تو رو ... تو رو خیلی دوست دارم، نمی خوام بابامو با کسی شریک بشم. دنیل فقط گفت:- کوچولوی حسود من!اما هیچی در مورد تموم کردن با دوروثی نگفت ... می دونستم که حالا خیلی زوده! چند لحظه تو آغوشش موندم تا اینکه به حرف اومد و گفت:- نمی خوای خبر خوبم رو بشنوی؟- خبر خوب؟ - بله، یه مهمونی در راه داریم.- چه مهمونی؟- یه مهمونی سلطنتی ... به مناسبت معرفی کردن دخترم به همه دوستانم. وای نه! اصلاً نیمخواستم دنیل منو به عنوان دخترش به کسی معرفی کنه! اینجوری شاید خیلی مقاومتش در برابر من بالا می رفت. همه اش هم به بهونه نظر دیگران! پوست لبم رو کندم و گفتم:- دنیل ...- جانم؟- قضیه من و تو که قانونی نیست ... هست؟- اگه تو مایل باشی قانونیش می کنیم.- به نظرم بهتره تا وقتی قانونی نشده کسی از این قضیه بویی نبره. شاید برات دردسر بشه.- اما ...- من نمی خوام فعلاً به عنوان دختر خونده ات معرفی بشم. منو یه دوست خونوادگی معرفی کن، یا بگو دوست خواهرت هستم!-

 

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:55
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 9

رومان افسونگر 9

افسونگر 9

 

از جا بلند شدم و گفتم:
-
من می رم توی اتاقم، درس دارم ...
دنیل زد روی صندلی کناریش و گفت:
-
یه کم پیشمون بشین، ما که اصلاً فرصت نمی کنیم ببینیمت
با تصمیم قبلی رفتم به طرفش یکی از دستامو گذاشتم روی رون پاش خم شدم و در گوشش با صدای آروم و کشداری گفتم:
-
هر موقع یاد گرفتی دخترت رو هی توی خونه تنها نذاری ... منم می شینم پیشت! ولی وقتی بودن با دوروثی رو به من ترجیح می دی منم تنهات می ذارم
با دستم فشار آرومی به پاش دادم و صاف شدم و صورتمو جلوی صورتش نگه داشتم. دنیل با دهن نیمه باز بهم خیره شده بود. نفس داغش روی صورتم پخش می شد. چشمکی بهش زدم و ایستادم و راه افتاد سمت در نشیمن. ادوارد خواست چیزی بهم بگه که سریع دوروثی سر حرف رو باز کرد تا شر من کم بشه. منم بی توجه بهشون رفتم سمت اتاقم و توی دلم به همه شون خندیدم ... بدبختا!

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:53
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 8

رومان افسونگر 8

افسونگر 8

- برادر افسون ...
-
بله و این پسر می شه همه چیز افسانه، اما متاسفانه از لحاظ اخلاقی نسخه دوم پدرش می شه. لئونارد فردریک رو به شدت به خودش وابسته میکنه که افسانه هیچ وقت نتونه فرار کنه. کلفت خوبی داشته ، نمی خواسته هیچ وقت از دستش بده. افسانه هم مادر بوده! نمی تونسته پسرش رو بذاره و بره، بارها با پسرش حرف می زنه و ازش می خواد که با هم فرار کنن اما فردیک هم بدتر از پدرش مادرش رو محکوم می کرده. یه شب لئونارد مست می کنه و بعد از مدت ها با افسانه ارتباط برقرار میکنه. حاصل همون رابطه می شه افسون ... اما ... 
-
اما چی؟
-
لئونارد هیچ وقت باورش نمی شه که خودش افسانه رو حامله کرده، مدام محکومش می کرده که خیانت کاره! افسانه تصمیم می گیره بیخیال پسرش فرار کنه که لئونارد می فهمه و این اجازه رو بهش نمی ده. اون مرد روانی بوده! می گفته از ایرانی ها بدش می یاد و می خواد افسانه رو بچزونه! قصدش هم فقط همینه! افسون به دنیا می یاد و باز یه دلگرمی می شه برای افسانه، اما یه وسیله می شه برای لئونارد که افسانه رو بیشتر بچزونه! با تهمت زدن بهش، با آزار دادن دخترش و خیلی چیزای دیگه. پسرش هم تو این راه همراهیش می کرده
-
آه خدای من چه دردناک! زن بیچاره

 



 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:51
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 7

رومان افسونگر 7

افسونگر 7

دو هفته ای گذشته بود، همه چی آروم بود جز غر غر های دایه مارتا که بعضی وقتا واقعاً هوس می کردم یه دل سیر کتکش بزنم! اما دیگه باهاش کنار اومده بودم، راه می رفتم داد می کشید:
-
صاف راه برو! قوز نکن! قدماتو آروم بردار و شمرده! توی یه خطر راه برو ... تلو تلو نخور مگه مستی؟ سینه تو بده جلو
غذا می خوردم داد می زد:
-
گوشتو با چاقو تکه کن، نه با چنگال! دستمال نذاشتی روی لباست! دور دهنت رو آروم پاک کن، تو که مرد نیستی! غذاتو از دور بشقابت جمع کن که نریزه بیرون
تلویزیون می دیدم داد می زد:
-
تکیه بده به پشتی کاناپه، پاهاتو نذار روی کاناپه، پاهاتو از روی میز بردار! پاتو تکون نده، بلند نخند، وسط فیلم صحبت نکن!
خلاصه که به همه چیز من گیر می داد! دو روز دیگه دنبالم راه می افتاد توی دستشویی به نقطه چینمون هم گیر می داد! والا! اوایل سرکش می شدم و به حرفش توجهی نمی کردم، اما کم کم به این نتیجه رسیدم که دایه از رو نمی ره! تا وقتی یه کاری رو نکنی عین مته مخت رو سوراخ می کنه. پس تصمیم گرفتم جلوش همونطوری باشم که اون می خواد تا کمتر با هم کنتاکت پیدا

 

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:49
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 6

رومان افسونگر 6

افسونگر 6

نگاهی به کارت توی دستم انداختم و باز نیشم باز شد، صدای دنیل کنار گوشم بلند شد:
-
وقت برای شادی کردن زیاد داری، فعلاً باید بریم خرید.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
-
خرید؟ خرید چی؟
-
خرید لباس، ما خیلی چیزا نتونستیم برای تو بخریم
یهو یاد لباس زیر افتادم، واقعاً لباس زیرم از رنگ و رو افتاده بود. از پوشیدنش حالت تهوع بهم دست می داد، برای همین هم مخالفتی نکردم و سوار ماشینش شدم. نشست پشت فرمان و راه افتاد، با کنجکاوی گفتم:
-
تو ، نیاز به بادیگاردی، چیزی نداری؟
خندید و گفت:

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:48
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 5

رومان افسونگر 5

افسونگر 5

ای درد و قانونه! اینم منو کشت با این قانوناش! بردارم بشقاب سوپم رو بکوبم تو سرش! دنیل برای اینکه از هر اتفاقی جلوگیری کنه سرشو آورد بالا ، لبخند کوچیکی زد و گفت:
-
بعد از ناهار در موردش حرف می زنیم
نفس عمیقی کشیدم و مشغول خوردن سوپم شدم، خیلی گرسنه بودم. آخرین باری که غذا خوردم رو اصلاً یادم نمی یومد. بعد از خوردن سوپ، خوراک مرغ و چیپس و یه سری چیز دیگه که تا حالا نخورده بودم روی میز چیده شد. یه کم از رون مرغ برداشتم و مشغول شدم، اما زیاد نتونستم بخورم، معده م خیلی کوچیک شده بود. بعد از سیر شدنم به تقلید از دایه با دستمال کاغذی دور دهنم رو پاک کردم و اومدم بلند بشم که باز صدای دایه عین چکش کوبیده شد فرق سرم:
-
بشین، تا وقتی که دنیل از جا بلند نشده تو نباید ...
اینبار دیگه علناً چپ چپ نگاش کردم. زنیکه عقده ای ترشیده! چه القابی هم بهش نسبت دادم، عقده ای و ترشیده! خنده ام گرفت ولی جلوی خودم رو گرفتم، دنیل هم دور دهنش رو پاک کرد و گفت:
-
سیر شدم، افسون بیا اتاق من.
بله؟ چشم حتما! فکر کنم از نگاهم پی به افکارم برد که سریع گفت:

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:46
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 4

رومان افسونگر 4

افسونگر 4


با توقف ماشین سرم رو از پشتی صندلی کندم و با کنجکاوی به اطرافم نگاه کردم ... دور تا دور ماشین فضای سبز بود و جلوی رومون یه در عریض سفید رنگ ... سمت راست در تا دور دست و سمت چپش تا دوردست تر دیوارهای سنگی سفید بود و روی دیوار رو بوته های گل ریز سفید رنگ کامل پوشونده بود ... دنیل دستش رو دوبار روی بوق فشار داد و از گوشه چشم به من نگاه کرد ... آب دهنم رو که گویا توی خواب سرازیر شده بود از گوشه دهنم پاک کردم و گفتم:
-
اینجا کجاست؟
در باغ به صورت برقی باز شد و دنیل گفت:
-
خونه ام ...
بعد زیر لب غر زد:
-
نشد یه بار این ریموت رو با خودم ببرم! دائم باید مزاحم جک بشم!

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:44
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 3

رومان افسونگر 3

افسونگر 3

وقتی چشم گشودم همه جا سفید بود. پهلوم بدجور می سوخت. چشمامو بستم و زمزمه وار گفتم:
-
من کجام؟!
-
بیمارستانی.
چشمامو باز کردم. پرستاری مشغول عوض کردن سرمم بود. دستمو روی پهلوم گذاشتم و از زور درد نالیدم:
-
آخ ...
-
درد داری؟
-
خیلی ...
-
حق داری، ولی زود خوب می شی. الان جای بخیه هات می سوزه. بهت یه مسکن تزریق می کنم تا دردت کمتر بشه
-
من چم شده؟
-
یادت نیست؟ چاقو خوردی.

 



 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:11
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 2

رومان افسونگر 2

افسونگر 2

شب شده بود ... زمان برگشت به خونه ... به اندازه کافی تو کوچه ها لفتش داده بودم ... اما حالا بدون پول چطور باید بر میگشتم؟ چطور می تونستم بگم که اخراج شدم؟ به چه جرئتی؟ بدنم دیگه طاقت اون ضربه های سنگین رو نداشت ... داشتم از سرما به خودم می پیچیدم ... دلم گرمای گوشه آشپزخونه رو می خواست ... به درک که توش پر از سوسک بود! وای مامان سردمه ... پیچیدم توی خیابونمون ... از در و دیوار خونه ها چرک و کثافت می بارید ... بچه ها هنوز توی کوچه داشتن بازی می کردن و از سر و کول هم بالا می رفتن ... محله مون زیاد از حد خوش نام بود! یکی از معروف ترین فاحشه خونه ها اونجا بود ... درش هم طبق معمول باز بود و یکی دو تا از زنهاش برای تبلیغ کار جلوی در مشغول عشوه و ادا ریختن بودن ... هر مردی که از اونجا رد می شد چند لحظه ای باهاش لاس می زدن تا بلکه بتونن بکشنش تو ... لباساشون رو که می دیدم خنده ام می گرفت هر شب از جلوشون که می گذشتم با دیدن کاراشون چند لحظه ای غمام یادم می رفت ... واقعا مضحک بودن ...

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:10
می پسندم نمی پسندم

رومان افسونگر 1

رومان افسونگر 1

افسونگر 1

آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام برداره ... من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب و هر شب تا صبح توی گلوی من جا خوش کرده! می دونه من سرتق تر از این حرفام که بذارم بشکنه ولی بازم از رو نمی ره ... صدای داد بلند شد:

-
امیلی ... مُردی؟
سریع خم شدم و در کابینت درب و داغون رو باز کردم ... خدایا از این خونه متنفرم ... همه جاش پر از سوسک و کثافته ... هر چی هم می شورم انگار نه انگار! خدایا من از سوسک بدم می یاد! چرا نمی میرم؟ صدای فردریک اینبار بلند تر از قبل بلند شد:
-
امیلی!!! بیام تو اون آشپزخونه هلاکت می کنم ...

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 22 آبان 1399 ساعت: 12:7
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج به سبک کنکوری 6

رومان ازدواج به سبک کنکوری 6

ازدواج به سبک کنکوری 6

از مطب دکتر بیرون اومدم. خدا رو شکر وضعیتم خوب بود و جای نگرانی نبود. با به صدا در اومدن زنگ گوشیم و افتادن اسم پدرجون بی حوصله گوشی رو جواب دادم:
-
سلام پدرجون
پدرجون: سلام عزیزم خوبی؟
-
پدرجون چه خوبی؟ به نظرتون الان حال من باید چطوری باشه؟
پدرجون: عزیزم اونطوری که تو فکر می کنی نیست...حرف من رو که قبول داری؟
-
آره قبول دارم اما..........
پدرجون: اما چی؟ من با آریان صحبت کردم. اون سیما رو استخدام کرده چون از شوهرش جدا شده و باید خرجش رو در می آورده. می دونم کارش اشتباه بوده که به تو نگفته اما من پسرم رو خوب میشناسم. خیانت تو کارش نیست.
نمی خواستم بگم تو چه وضعی دیدمشون واسه همین فقط گفتم:
-
پدرجون من یکم وقت می خوام تا آروم شم.

 

 



 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 21 آبان 1399 ساعت: 10:3
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج به سبک کنکوری 5

رومان ازدواج به سبک کنکوری 5

ازدواج به سبک کنکوری 5

کل راه رو مشغول نوشتن لیست خرید واسه مهمونی بودم. با وارد شدن به فروشگاه چرخ دستی بزرگی برداشتم و به دست آریان دادم و به طرف قفسه ها رفتم. با صدای آریان به طرفش برگشتم. وسط راهروی قفسه ها با چرخ دستی ایستاده بود.
آریان: راحتی عشقم؟
به روی خودم نیاوردم. وظیفه اش بود . لبخند زدم و گفتم:
-
آره عزیزم، راحتم..............

و همزمان مواد غذایی رو که لازم داشتم داخل چرخ دستی ریختم. تو هر راهرویی که می رفتم کلی خرت و پرت بر می داشتم. انواع ژله و انواع نوشیندنی رو برداشتم. چون از مواد غذایی تو خونه استفاده نکرده بودم خیلی از وسایلی رو هم که لازم داشتم تو خونه بود
وقتی لیست خرید مهمونی رو تهیه کردم مشغول برداشتم انواع پفک و چییبس و شکلات و لواشک شدم. عاشق فروشگاه های بزرگ بودم. بعضی اوقات پدرام می آوردم و هر چی دلم می خواست واسم می خرید. یه لحظه وجود آریان از یادم رفت و حس کردم با پدرام اومدم.



 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 21 آبان 1399 ساعت: 9:31
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج به سبک کنکوری 4

رومان ازدواج به سبک کنکوری 4

ازدواج به سبک کنکوری 4

با تکون خوردن شدید بازوم از خواب ناز بیدار شدم. با گیجی یه نگاه به اطراف انداختم. صورت آریان با فاصله چند سانتی متری از صورتم بود. بازوم رو ماساژ دادم و گفتم:
-
چته؟
یکم صورتش رو عقب برد و گفت:
-
هیچی خانوم رسیدیم. تشریف نمیارید پایین؟
چشم هام رو ماساژ دادم و گفتم:
-
چرا...میام.... رسیدیم ویلا؟؟؟.............

همونطور که دستم رو می کشید تا از روی صندلی بلند شم گفت:
-
آره عزیزم ولی اول می ریم دریا و بعد میریم ویلا. چطوره؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
-
چی بگم؟ عالیه

 

 



 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 21 آبان 1399 ساعت: 9:30
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج به سبک کنکوری 3

رومان ازدواج به سبک کنکوری 3

ازدواج به سبک کنکوری 3

سرم رو پایین انداختم تا آریان آرایشم رو نبینه. تا مهمونی که رسیدیم حسابی سورپرایز شه اما آریان انگار تو این دنیا نبود. خیلی خشک و جدی گفت :-سلامیه آهنگ فوق العاده غمگین هم گذاشته بود. دلم داشت از غصه می ترکید. یه لحظه بغض کردم. مگه من سیما رو گرفته بودم که واسه من اخم می کرد. مردد شدم. لعنت به من که احساسی تصمیم گرفتم. اما آخه من که عقلمم واسه تصمیم گیریم بکار انداخته بودم پس چرا اینطوری شد؟ .............سعی کردم فکرای بیخودم رو کنار بزنم. من باید آریان رو درک می کردم. دستم رو بردم سمت ضبط تا آهنگ رو عوض کنم بلکه جو عوض شه اما با صدای داد آریان که بهم گفت:-دست نزن این آهنگ رو دوست دارم.دیگه حسابی بغض کردم و سرمو تکیه دادم به شیشه و به آهنگ گوش دادم. واسه آریان خیلی معنا داشت.هر چی آهنگ تموم می شد باز می زد از اول. صدای امین حبیبی رو مخم رژه می رفت و اعصابمو خورد می کرد. هر کلمه ش مثل پتک تو سرم می خورد.از این ور اونور شنیدم داری عروس میشی گلم مبارکت باشه ولی آتیش گرفته این دلم خیال میکردم با منی عشق منی مال منی فکر نمیکردم یه روزی راحت ازم دل بکنی باور نمیکردم بخوای راست راستی

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 21 آبان 1399 ساعت: 9:25
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج به سبک کنکوری 2

رومان ازدواج به سبک کنکوری 2

ازدواج به سبک کنکوری 2

از اون روزی که آریان اون دروغ رو به پسره گفت مشکلات من و آریان شروع شد. نمونه اش جلسه اولی بود که به کلاس آریان دیر رسیدم. وقتی در کلاس رو باز کردم آریان داشت پای تخته یه مسئله حل می کرد. می خواستم از فرصت استفاده کنم و تا حواسش نبود یواشکی برم سرجام بشینم که یهو صدای یکی ازبچه ها بلند شد. با یه لحن لوسی بهم گفت:-بابا تو که دخترعمه ی استادی دیگه ترس که نداره بیا بشین سرجات...اون لحظه انگار دنیا رو سرم خراب شد. آریان برگشت سمتم و با یه لحن تندی گفت:-خانوم بفرمایید بیرون-استاد من فقط یه دقیقه...آریان: بیرون لطفاًدرو بستم و داشتم به این فکرمی کردم که دخترا از کجا فهمیدن. یهو یه فکرایی به سرم زد که سعی کردم با تکون دادن سرم کنارشون بزنم. با خودم گفتم:-نه نه اینا با هم خواهر و برادر دینی بودن و برادره این موضوع رو به خواهرش گفته. خدایی نکرده از این دوستی های خیابونی نبوده که.نه..نه...ترابی: خانوم گرامی شما اینجا چیکار می کنی عزیزم کلاس شروع شده.با لبای آویزونم به سمت خانم ترابی که مدیر موسسه بود

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 21 آبان 1399 ساعت: 9:23
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج به سبک کنکوری 1

رومان ازدواج به سبک کنکوری 1

ازدواج به سبک کنکوری 1

سریع بندای کفشم رو بستم وتا سرم روبالا اوردم سارا دستم رو گرفت ومی دوید. معلوم نبود واسه چی انقدر عجله داره ؟عصبانی شدم دستمو از دستش بیرون کشیدم و با حرص گفتم:
-
سارا معلوم هست تو چته؟ می خوای زود برسیم که چی بشه ؟ بخدا همش حرف های تکرایه. همش بازار گرمی. اخه اگه یه استاد واقعا خوب باشه که نمیاد همایش بزاره تا واسه کلاس کنکورش شاگرد جمع کنه؟ هان؟ نه تو بگو...
سارا : وقتی نمیدونی تو اون همایش چه خبره بی خود نمی خواد غربزنی. این با بقیه جاها فرق داره.
ولبخندی مرموذی زد.
-
مثلاً چه فرقی؟
سارا : بیا حالا خودت میفهمی...
سوار ماشین خواهر سارا که اسمش سولماز بود شدیم .بخاطرترافیک یکم طول کشید تا برسیم وارد سالن که شدیم جمعیت زیادی از دخترا نشسته بودن. قیافه شون به همه چی می خورد بجز کنکوری...بیشتر احساس کردم اومدم سالن مد تا همایش دیفرانسیل...

 

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 21 آبان 1399 ساعت: 9:17
می پسندم نمی پسندم

ازدواج اجباری 7 ( قسمت آخر )

ازدواج اجباری 7 ( قسمت آخر )

ازدواج اجباری 7 ( قسمت آخر )


كرمم گرفته بود اذيتش كنم واسه همين با انگشتم ميكشيدم رو لبش
هي دستمو ميزد كنار و ميگفت نكن
رو صورتش خم شدم وبيشتر اذيتش ميكردم
يهويي چشاش و باز كردو بهم گفت
-
ميخاري بهار ها!!! نكن ميخوام بخوابم
لبخند گنده اي بهش زدم و گفتم
-
خوب بخواب من چيكار به تو دارم
-
اينقدر سيخونكم نكن باشه؟
ابروهامو بالا انداختم
يهو ازجاش بلند شدو من و هل داد رو تخت و گفت
-
واسه من ابرو بالا ميندازي
لبخند پرعشوه اي تحويلش دادم كه خم شدو لبام و با خشونت بوسيد منم همراهيش كردم
وقتي خوب حالش و كرد ولم كرد و رو تخت كنارم دراز كشيد من و تو بغلش گرفت و فشارم داد
-
بهار

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 20 آبان 1399 ساعت: 12:37
می پسندم نمی پسندم

ازدواج اجباری 6

ازدواج اجباری 6

ازدواج اجباری 6

کاوه اروم اروم خوابش برد پتو رو روش مرتب کردم و رفتم پایین رو پله ها بودم که زنگ و زدن با چه سرعتی خودشون و رسوندن
سریع از پله ها اومدم پایین که کیانا گفت
-
مراقب باش
محلش ندادم و دوییدم سمت در حیاط
به نفس نفس افتاده بودم خدارو شکری این سگ زشتم نبود
در و باز کردم
با دیدن قیافه نوشین و علی لبخندی زدم
-
سلام
نوشین-سلام دختر چرا نفس نفس میزنی
-
دوییدم
-
چییییییییییییییییی؟با این اوضات؟

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 20 آبان 1399 ساعت: 12:33
می پسندم نمی پسندم

ازدواج اجباری 5

ازدواج اجباری 5

ازدواج اجباری 5

 

-خوب بابا تو راست میگی!صبحون خوردی؟
با لحن تلبکاری گفت
-
بله خانوم همه که مثل شما نیستن تا لنگ ظهر بخوابم
واسه خودم لقمه گرفتم و گفتم
-
برو بابا،چه خبر؟
اومد رو صندلی رو به روم نشست و گفت
-
هیچی بابا خیرم کجا بود
-
حالا چرا اینقده قاطی تو سر صبحی؟
-
هیچی بابا دیشب با علی زدیم به تیپ و تارهم
-
اوه اوه،حالا واسه چی؟
-
حرف مفت میزنه خوب
همونطور که داشتم لقمم و میخوردم گفتم
-
چی میگه مگه؟
دستمال کاغدیو از رو میز پرت کرد طرفم و گفت
-
حالمو بهم زدی ببند اون اشغالی رو،هیچی بابا میگه تا وقتی عروسی کنیم باید بیای خونه من
لبخند بدجنسی زدمو گفتم
-
اوه اوه بچم خیلی هوله

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 20 آبان 1399 ساعت: 12:28
می پسندم نمی پسندم

ازدواج اجباری 4

ازدواج اجباری 4

ازدواج اجباری 4

 

با این حرکتم کامران خودشو بیشتر بهم چسبوند و حلقه ی دستشو تنگ تر کرد
بعد چند دقیقه بلند شدم و شب بخیر گفتم اونم با مهربونی جوابمو داد
تصمیم گرفته بودم مثل دوتا معمولی باهاش رفتار کنم خواییش ازش بدی ندیده بودم جز همون مورد وگرنه خیلیم ادم دوست داشتنی و مهربونی بود

چند هفته بعد

تو اشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم که کامران اومد
-
بهار؟بهاری کوشی؟
از فردای اونروز رفتار هردومون بهتر شده بود
-
بله من اینجام
با سرعت اومد تو و خواست بغلم کنه که دماغم و گرفتم و گفتم
-
نیا نیا بو میدی
کامران لبخندی زدو سریع از اشپزخونه رفت بیرون
از حرکتش تعجب کردم نه به اون بهار بهارش نه به این رفتنش
اه بهار خوبه خودت گفتی بو میده دختره خل
با افکار خودم درگیر بودم که کامران با مو های خیس اومد تو اشپزخونه فهمیدم رفته دوش گرفته
لبخندی به روش زدم و گفتم

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 20 آبان 1399 ساعت: 12:26
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج اجباری 2

رومان ازدواج اجباری 2

ازدواج اجباری 2

با صدای داد بهرام فهمیدم که بابا بهشون گفت -الان باید شما به ما بگین؟فکر میکردم به عنوان بچه بزرگ خونواده یکم ارزش داشته باشم حالا که هرچی خواستین شده اومدین نظر مارو میپرسین اره؟ بهراد-یعنی چی بابا یعنی ما اینقده بی غیرت شدیم که بذاریم خواهرمون با یه همچین ادم اشغالی عروسی کنه تو خواب ببینه پسره الدنگ
بابا-چه خبرتونه صداتون و تو خونه من نبرین بالا من اجبارش نکردم خودش خواسته بهراد-غلط کرده دختره بیشور مگه دست خودشه بهار کدوم گوری بیا ببینم بابا-بهراد مراقب حرف زدنت باش با خواهرت درست صحبت کن بهرام-نه بابا بذار من باید تکلیفمو با این دختره خیره سر روشن کنم واسه من سرخود تصمیم میگیره صدای پاشو که به اتاق نزدیک میشد میشنیدم با برخورد در به دیوار از جا پریدم همونطور که بهرام یه قدم جلو میومد من میرفتم عقب -واسه من بزرگ شدی ؟ها؟واسم تصمیم ازدواج میگیری دختره ی اشغال حالیت میکنم کمربندی که دستش بود اورد بالا من از بس عقب رفته بودم خورده بودم تو دیوار با ترس داشتم بهش نگاه میکردم

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 20 آبان 1399 ساعت: 12:23
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج اجباری 1

رومان ازدواج اجباری 1

ازدواج اجباری 1

تازه از مدرسه تعطیل شده بودم تو راه خونه بودم سرکوچه با سارا خدافظی کردم خونه ی ما یکی از نقاط پایین

شهر بود یه خونه ویلایی حیاط دار با دیدن bmw سفید رنگی که در خونه پارک شده بود تعجب کردم تو این محله هیچکی از این ماشینا نداشتم اونم ماشینی که جلوی خونه ما پارک شده باشه با تعجب رفتم تو خونه دو جفت کفش مردونه در خونه گذاشته بود در رو باز کردم ورفتم تو خونه ما طوری بود که پذیرایی و نشیمن یکی بود برای اینکه بری تو اتاقا باید ازونجا رد میشدی با کنجکاوی رفتم تو با دیدن دوتا پسر جوون که روی زمین نشسته بودن دیگه خیلی تعجب کردم با شک نگاشون کردمو سلام دادن اونام با شک جوابمو دادن سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم باران کوچولوی من تو اتاق با لباسای مهدش خوابش برده بود اروم بوسیدمش و لباساش و طوری که بیدار نشه در اوردم لباسای خودمم عوض کردم و رفتم توی اشپزخونه بازم باید ازجلوی اون دوتا مرد رد میشدم این دفعه باباهم روبه روش نشسته بود به بابام سلام کردم که با مهربونی جوابمو داد رفتم تو اشپزخونه و بابا رو صدا زدم -بابا؟ -جانم؟ -میشه چندلحظه بیاین؟ -اره بابا اومد -جانم؟ -اینا کین بابا؟ یه اهی کشید که جیگرم خون شد -همون طلبکارامم دخترم الان دوهفته از مهلتی که بهم دادن گذشته اومدن پولشونو بگیرن با ناراحتی به بابا نگاه کردمو گفتم -حالا میخواین چیکار کنین؟؟

 

 

 

 

 

دانلود

 


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 20 آبان 1399 ساعت: 12:19
می پسندم نمی پسندم

امروز

امروز

 

امروز گفتم : دکتر مشگل او چیست؟

 
دکتر گفت : کهولت , پیری , مغزش کوچک شده  , ریه عفونت کرده  ,  مغز عفونت کرده .


امروز گفتم: تو یک ماده ببر بودی  و هفت بچه یتیم را به دندان کشیدی و بزرگ کردی . با زمین و زمان جنگیدی .


گفت: حالا یک تکه گوشت  خوابیده به روی تخت بیمارستانم  که 65 نفر برای همراه  بودن یا نبودن من دعوا می کنند .


امروز گفتم:  تو نود سال این تن را باخود کشیدی و خسته شدی ؟می خواهی از  حالا تا ابد استراحت کنی؟


گفت: تنم خسته است ذهنم خسته نیست


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 19 بهمن 1395 ساعت: 22:54
می پسندم نمی پسندم

ليست صفحات

تعداد صفحات : 8
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد